گروه جهادی لبیک یا فاطمة الزهرا سلام ا...علیها

اولین گروه جهادی بومی استان سیستان و بلوچستان

اولین گروه جهادی بومی استان سیستان و بلوچستان

گروه جهادی لبیک یا فاطمة الزهرا سلام ا...علیها

سیستان و بلوچستان به منزله تنگه احد است
و ما پیمان داریم که بمانیم...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
عمارنامه
اوقات شرعی
خبرنامه جهادی

خاطره جهادی

چهارشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۱:۳۹ ب.ظ

جشن 13 رجب...!!!

روایتی شیرین و خاطره انگیز از آخرین سفر جهادی به روستای دسک در ادامه مطلب ...

به نام حضرت دوست

... بعد از آن نمایش خیره کننده و پر سر و صدای نورافشانی از بالای کوه که آمدیم پایین تقریبا ایستگاه صلواتی هم تمام شده بود، شاید بیش از 600 لیوان و چندین بطری و ظرف پر شده بود، اصلا همین شوق وشور کودکان و حتی پیرمردها و جوان تر ها و میان سال ها بود که ما را دایم می کشاند به سمت به این روستا! من هم که تا حالا نورافشانی را از نزدیک اصلا ندیده بودم، این دفعه خودم جزء کسانی بودم که آن را انجام می دادند، پایین کوه که آمدم بعد از شلیک شاید حدود 15 گلوله نورافشانی کمی گیج و جو زده بودم انگار که خمپاره شلیک کرده بودم، البته شباهت قابل توجه ای هم به خمپاره داشت! فضای شلیک را قله ی تپه ها و بین دو صخره که گویی برای همین کار آماده شده بودند انتخاب کرده بودیم و با قرار دادن گلوله ها و روشن کردن فتیله ها در آن تاریکی شب روستا، بر بلندی قله در حالی که باد آن جا شدید تر از هر جای دیگری می وزید، برای اولین بار در عمرم و استرس و هیجان این که چگونه عمل می کند و پس از قرار دادن گلوله در لانچر و آتش زدن فتیله و پناه گرفتن پشت صخره و بوم!! شلیک شدن و رفتن در ارتفاع شاید 30 متر بالاتر و انفجار نور!! قرمز، زرد، نارنجی و ... همه ی این ها به من یکی لااقل حس خمپاره انداختن داده بود آن هم در شب عملیات!

هنوز در همین احوال بودم که همه ی بچه ها جلوی ایستگاه دور من حلقه زدند و یواشکی، خیلی یواشکی می پرسیدند  باز هم داری؟؟! من هم که یک حس خطیری! داشتم در آن لحظه، با یک حالت خاصی گفتم: نه دوست من، آنچه بود به آسمان پر زد و رفت! اما بچه ها داشتند کلافه ام می کردند، یکی می گفت این ها را از کجا می شود خرید؟ از چه کسی تهیه کرده اید؟ چقدر پول داده اید؟ خلاصه که پدر و پدربزرگم و پدر پدربزرگم، حاج عباس! و گمان کنم حتی پدربزگ پدر بزرگم را هم جلوی چشمم آورده بودند!

که ناگهان حاجی تکانم داد و گفت آن گالون را بردار و بیاور گفتم کدام را؟ با دست اشاره کرد از او بگیر. به او گفتم گالون را بده، سرش شلوغ بود و این دست و آن دست کرد و در آخر محسن یک گالونی را برداشت و عبدالباسط از نوجوانان روستا هم یک بطری و من هم کلمن را برداشتم و با علیرضا و چند جعبه شیرینی به دنبال حاجی به سمت پایین روستا رفتیم تا به آن ها هم شیرینی وشربت بدهیم.

چند خانه را رفتیم و به آخرین خانه که رسیدیم به آن ها گفتیم یک ظرف بیاورید برای شربت ها و آن ها یک پارچ بسیار کوچک آوردند، آن را از شربت های گالون پر کردیم البته به زور! پارچ هم نمی خواستند بیاورند و به همان شیرینی ها بسنده کرده بودند ولی ما از عهده یشان برآمدیم و کلی هم تعارف کردیم که ظرف دیگری بیاورید و دایم از ما اصرار و از آن ها این که نه ممنونیم، نه این که انکار کنند نه!!

در مسیر برگشت بودیم و ما خرسند از برنامه هایی که اجرا کرده بودیم، نمایش فیلم و کارتون برای بچه ها و بادبادک بازی و جشن مسجد و ایستگاه صلواتی و نور افشانی و در نهایت هم سر زدن به این خانه ها و ریا نشود داشتیم از خودمان تعریف می کردیم و حاجی هم شروع کرده بود به خواندن برایمان! تا این که رسیدیم به خانه. یک روز پر کاری را سپری کرده  بودیم و خسته شده بودیم، همه افتاده بودیم روی زمین و اولین کاری که کردیم جوراب هایمان را در آوردیم!! ناگهان چشمم خورد به گالون، بسیار متعجب شدم! آخر هرچه باشد شربتمان شربت آناناس بود!! و رنگ آن هم زرد تیره، اما گالون رنگ دیگری داشت! به حاجی گفتم این گالون مشکوک است. نفس همه در سینه حبس شده بود، محسن مقداری از آن را در لیوان ریخت و بله، به به! آب بود! آن هم آب گرم، خنک هم نبود! با چه اصراری هم به آن بندگان خدا داده بودیم! همه با هم زدیم زیره خنده!

محسن و علیرضا فورا با یک ظرف شربت برگشتند و ما هم برای خودمان سناریو می ساختیم که الان که آن ها بروند با چه صحنه ای روبه رو می شوند. وقتی برگشتند گفتند که وقتی رسیدیم آن جا، در آن ظرف به اصطلاح شربت یخ انداخته بودند و ما را که دوباره دیدند خنده شان گرفت.

به هر طریقی بود پروژه روز پدر و سیزده رجب هم به پایان رسید و برای ما و مردم روستا خاطره های فراوانی به جا گذاشت.

روایتگر: احسان قادری

نظرات  (۳)

۰۴ تیر ۹۳ ، ۱۲:۰۶ محمد صبور
مرسی قشنگ بود
سلام و درود؛
دوست عزیز این مطلب شما در پایگاه اینترنتی و بسته فرهنگی عمارنامه منتشرگردید.
http://www.ammarname.ir/node/51403
ما را از بروزرسانی خود آگاه
و با درج بنر و یا لوگو در وبگاه خود یاری نمایید .
موفق و پیروز باشید .
http://ammarname.ir -- info@ammarname.ir
یا علی

زیبا بود احسان جان
اجرتون با صاحب عصر...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">