داستان از آنجا شروع شد که برای شناسایی اردوی بهار 90 راهی منطقه شدیم و این بار برای اولین بار راهی شهرستان هیر مند شدیم وشناختی به آن صورت از آنجا نداشتیم به خاطر همین با رابطمون داخل هیرمند هماهنگ شدیم و اون هم برادرش را با ما همراه کرد.
راهنما مارا به منطقه قرقری که منطقه شمال هیرمند بود برد. یک پیکاپ سفید بود که ما عقب نشسته بودیم(راهنما،خودم،میثم) و جلو هم آقای محمدی راننده و سلمان بودند.
بچه های جهادی می دونند با پیکاپ مسافرت رفتن یعنی چی آسفالت شدیم.
خلاصه از چندتا روستا گذشتیم تا به ملا علی رسیدیم ساعت 7 عصر شد و چون بعد ظهر شروع کرده بودیم به تاریکی خوردیم به خاطر همین برای نماز توی روستا ماندیم.
جمعیت روستا با دیدن کت و شلوار راننده فکر کردند احتمالا افراد مهمی وارد روستا شده اند به خاطر همین دور ما جمع شدند.پیرمرد روستا یک اذان مشتی گفت و سلمان هم به عنوان امام جماعت ایستاد البته ما بیشتر حال کردیم چون نمازمون شکسته بود.
زمانی که می خواستیم بریم همون موقع خداحافظی گفت اگه بعد از این دفعه هم روستای ما نیامدید ولی همین که حال و احوالی از ما پرسیدید برای ما کافیه.
خداییش آخر جمله بود یعنی تمام زلالی و پاکی یه مرد با صفای روستایی که خدا تو دلشون نفوذ دارد.